روزگاری بود میوه اش فتنه، خوراکش مردار، زندگی اش آلوده، سایه های ترس شانه های بردگان را می لرزاند. تازیانه ستم، عاطفه را از چهره ها می سترد. تاریکی، در اعماق تن انسان زوزه می کشید و دخترکان بی گناه، در خاک سرد زنده به گور می شدند. و در این هنگام بود که محمد (ص) بر چکاد کوه نور ایستاد و زمین در زیر پاهای او استوار گردید.
ـ ای جامه بخود پیچیده ـ برخیز و انذار کن (آیات ١و ٢/ سوره مدثر)
محمد به مرز چهل سالگی رسیده بود. تبلور آن رنج مایه ها در جان او باعث شده بود که اوقات بسیاری را در بیرون مکه به تفکر و دعا بگذراند، تا شاید خداوند بشریت را از گرداب ابتلا برهاند او هر ساله سه ماه رجب و شعبان و رمضان را در غار حراء به عبادت می گذرانید.
ـ آن شب، شب بیست و هفتم رجب بود. محمد غرق دراندیشه بود که ناگهان صدایی گیرا و گرم درغار پیچید:
بخوان!
ـ محمد درهراسی و هم آلود به اطراف نگریست! صدا دوباره گفت:بخوان!
ـ این بار محمد بابیم و تردید گفت: من خواندن نمی دانم.
صدا پاسخ داد:
ـ بخوان به نام پروردگارت که بیافرید، آدمی را از لخته خونی آفرید، بخوان و پروردگار تو را ارجمندترین است، همو که با قلم آموخت، و به آدمی آنچه را که نمی دانست بیاموخت.........
و او هر چه را که فرشته وحی خوانده بود باز خواند.
ـ هنگامی که از غار پایین می آمد زیر بار عظیم نبوت و خاتمیت، به جذبه الوهی عشق بر خود می لرزید از این رو وقتی به خانه رسید به خدیجه که از دیر آمدن او سخت دلواپس شده بود گفت:
ـ مرا بپوشان، احساس خستگی و سرما می کنم!
و چون خدیجه علت را جویا شد گفت:
ـ آنچه امشب بر من گذشت بیش از طاقت من بود،امشب من به پیامبری برگزیده شدم!
خدیجه که از شادمانی سر از پا نمی شناخت، در حالی که روپوشی پشمی و بلند بر قامت او می پوشانید گفت:
ـ من مدتها پیش در انتظار چنین روزی بودم می دانستم که تو با دیگران بسیار فرق داری، اینک به پیشگاه خدا شهادت می دهم که تو آخرین رسول خدایی و به تو ایمان می آورم........
ـ پس از آن علی که در خانه محمد بود با پیامبر بیعت کرد.
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ما را انیس و مونس شد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد
ببوی او دل بیمار عاشقان چو صبا
فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد
بصدر مصطبه ام می نشاند اکنون دوست
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد
طربسرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی یار منش مهندس شد
لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
کرشمه تو شرابی به عارفان پیمود
که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد
چو زر عزیز وجودست شعر من آری
قبول دولتیان کیمیای این مس شد
خیال آب خضر بست و جام کیخسرو
بجرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد
زراه میکده یاران عنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه برفت و مفلس شد
سلام دوست من
امیــــــــــد وارم حالت خوب باشه
*************************
آخر یه روز دق میکنم فقط به خاطر تو
دنیا رو عاشق میکنم فقط به خاطر تو
شب به بیابون می زنم فقط به خاطر تو
رو دست مجنون می زنم فقط به خاطر تو
تو نمی خوای بیای پیشم فقط به خاطر من
من ولی سرزنش می شم فقط به خاطر تو
************************
موفق باشی،هر روز بهتر از دیروز
موفق باشی گلم
سلام. حالت چطوره دوست من؟ خیلی عالی بود. آدم حس غریبی تو این روزا بهش دست می ده. خوشحال میشم سری هم به من بزنی. نمی دون چقدر در مورد ترنس ها می دونی اما وبلاگ من جاییه برای بحث جدی در مورد این بیماری. خوشحال می شم ببینمت. حضور کسانی که بویی از خدا می برن می تونه خیلی به ما دلگرمی بده. منتظرم
سلام
عالی بود
موفق باشید
سلام دوست من .خیلی خوشحالم که وبلاگت رو پیدا کردم روستای کرمجگان واقعا زیباست خیلی خیلی خوشحالم که وبلاگت رو دیدم و میتونم اطلاعات بیشتری در مورد این روستا بفهمم راستش من خودم قم زندگی میکنم و به روستای کرمجگان هم یکی دو بار اومدم واقعا که خیلی خیلی زیباست یه سوال ازت داشتم شما خودت در کرمجگان زندگی میکنی ؟ یا در قم ؟ گفتم که خیلی خوشحالم وبلاگت رو پیدا کردم همچنین اینکه خوشحال میشم بیتر با هم اشنا بشیم و هم چنین خیلی دوست دارم که به وبلاگ منم یه سری بزنید خیلی خیلی خوشحال میشم راستی یادم رفت بگم که وبلاگتون عالیه و خیلی هم زیباست امیدوارم که از هرروز زیبا و زیباتر بشه تا همه بدونند که روستای کرمجگان چه قدر زیباست خوشحال میشم که عکسهای بیشتری از کرمجگان بذاری دوست بیشتر با این روستا اشنا میشم . منتظرت هستک حتما یه سری به وبلاگ من بزن و نظر بده ازت ممنون میشم . فعلا بای بازم پیشت میام بای
سلام مهدی جون خوبی عزیز
از روستای زیبامون چه خبر ؟
وبلاگ زیبا و خوبی داری
موفق باشی
سلام خانم وبچه ها رو برسون
به امید دیدار